نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

هستی من.نفس

دو ماهگیت مبارک

  سلام دختر نانازم       دو ماهگیت مبارک                        این روزها حسابی مارو سرگرم خودت کردی و روز بروز شیرین تر میشی. به به دخمل قشنگم من و بابایی حسابی مراقبتیم تا کوچکترین گزندی بهت نرسه و خدا رو شکر که زبانت رو یاد گرفتیم و تا هرچی در خواست میکنی سریع آمادس تا میگی ne ما میدونیم که خانوم طلا گرسنس تا میگی eh میدونیم که بادگلو داری و..... شکر خدای مهربون دخمل قشنگم اهل اذیت نیستی و بیخودی گریه نمیکنی همش از خدا میخوام همیشه همینطوری باشی خانومم     &n...
28 مهر 1392

*اولین عروسی که رفتی*

سلام دختر نازم دختر قشنگم   امروز درست یک ماه و نیم میشه که بدنیا اومدی و زندگیمونو شیرین کردی. عسل مامانی امروز که از خواب بیدار شدم بغلت کردم و باهات حرف میزدم که شما هم بهم نگاه میکردی و میخندیدی و با دقت نگاهم میکردی و دهنتو باز میکردی و اووووووو میکردی الهی قربونت برم که هر لحظه با دیدنت دلم از عشقت میلرزه امروز برا عروسی پسر خاله بابایی هم دعوت بودیم از صبح بابایی خونه نبود و تدارکات عروسی بعهده بابایی بود و برا همین من و شما تنها بودیم الهی فدات بشم که امروز مامانی رو اذیت نکردی دختر خوبی بودی و همش با مامانی بازی میکردی و برا همین منم همه کارامو تونستم انجام بدم خودم آماده بشم دخترمو آماده کنم. عصری منتظر عمو میل...
25 مهر 1392

40 روزگی عشق مامان و شیرین کاری های نفس جون

عشق مامانی سلام   امروز می خوام از خودت بنویسم از کارای بامزه ای که انجام می دی. توی این ماه یاد گرفتی گردنتو خوب نگه داری البته از روز اولم خوب نگه میداشتی و موقعی که بغلت میکنیم هی سرتو از عقب میندازی که ما باید حتما پشتتو بگیریم که نیفتی و هی سرتو عقب و جلو میکنی و گاهی وقتام سرت محکم میخوره به سر مامانی و دردت میاد. دیگه شروع کردی از خودت صدا در آوردن مثل قوووو و آآآآآآآآ و بووووووووووو در واقع میگی آقا یه جورایی میخوای ارتباط برقرار کنی و حرف بزنی وقتی گرسنه ای و خیلی عجله داری برای غذا خوردن اگه گریه ات نگیره می گی هههه هههه ههههههه. وقتی برات شکلک در می یاریم و باهات حرف می زنیم به صداها به دقت گوش میدی...
10 مهر 1392

برگشت از مسافرت

سلام نفس مامان   بالاخره ٤٠ روزگيتم به پایان رسيد و روز بعدش باید برمیگشتیم خونه مون زماني رو كه خيلي انتظارشو ميكشيدم! وای هر جايي ميخواستم برم و هر كاري ميخواستم بكنم همش همه ميگفتن بذار چهله اش بشه و ازين حرفا. رااااااااحت شدم. حالا ديگه ميتونيم هر جا بخواييم با هم برييييييم شب قبل از اومدنمون همه خونه مامان بزرگ بودند و دور هم جمع شده بودیم و مامان بزرگ برا بابایی حلوا درست کرد که خیلی دوسش داره خیلی طول کشید اما خیلی خوشمزه شده بود دستش درد نکنه الهی من قربونش برم که بابایی رو اینقدر دوسش داره و بعد از شام ساک هارو بستیم وسایلمون خیلی زیاد بود اما هرجوری بود با کمک عمو رضا همه رو جا دادیم و تا دیروقت طول کشید و با ...
6 مهر 1392
1